کد مطلب:227869 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:130

امید ناامیدان
هوا بسیار سرد بود. بر خود می لرزیدم و قدم هایم را سریع تر برمی داشتم. احساس عجیبی داشتم؛ بار دیگر ناامیدی را در خود احساس كردم. به سرعت به منزل رسیدم تا بتوانم همراه برادرم به بیمارستان بروم. همراه هم به بیمارستان رفتیم. در بین راه تمام افكارم پیش پدر بود و آرزو می كردم وقتی به ملاقات او می روم، وی را از همیشه بهتر و شاداب تر ببینم. خدایا! چه می شد اگر این اتفاق می افتاد!؟ چند لحظه بعد، خود را در مقابل بیمارستان دیدم و تابلوی بزرگی كه نوشته بود. «بیمارستان امام رضا علیه السلام». آه بلندی كشیدم و در یك لحظه گفتم: یا امام رضا! یا ضامن آهو! كمك كن.

برادرم از پرستاری سؤال كرد: مریضی كه امروز صبح با این نام به بخش شما آوردند، در كدام اتاق بستری است؟



[ صفحه 128]



خانم پرستار با ناراحتی گفت: متأسفانه ایشان در بخش U. C. C بستری هستند.

با شنیدن این حرف، گویی آسمان را بر سر من كوبیدند؛ دست و پایم را گم كردم، رخوتی سراسر وجودم را فراگرفت و خون در رگهایم از جریان بازماند. تنها زمزمه ام این بود: ای خدا! یا امام هشتم! من در دنیا هیچ كس را ندارم، به جز خدا و خانواده ام. خدایا! پدر و مادرم را برای من حفظ كن.

از سالن اولی رد شدیم و هنگامی كه وارد سالن دوم شدیم، مادرم را دیدم كه با چشم هایی پراشك، چشم به در دوخته است. خواهرم با شكیبایی كامل بر روی نیمكت كنار دیوار نشسته بود، ولی مادرم با بی قراری قدم می زد و زیر لب صلوات زمزمه می كرد. برادرم از شدت ناراحتی در گوشه ای ایستاده و دست هایش را بر روی سرش گذاشته بود. من هم بغض كرده و محزون كنار خواهرم نشستم. احساس می كردم دستم بی رمق، پایم بی توان، نگاهم بی نور و گلویم بی فریاد شده است.

اشك هایم را بر روی گونه هایم احساس می كردم كه ناگهان خانم پرستار گفت: وقت ملاقات تمام شده؛ فقط یك نفر می تواند بماند.

برادرم گفت: من برای مراقبت این جا هستم، شماها بروید، اما مادرم بی قراری كرد و با اصرار، خانم پرستار موافقت كرد كه مادر هم



[ صفحه 129]



بماند. من و خواهرم روانه ی منزل شدیم. هنگامی كه برای خداحافظی به پدرم نگاه می كردم، آرزو داشتم مثل همیشه به من جواب بدهد، اما او آرام تر از همیشه خوابیده بود.

چند لحظه بعد، از بیمارستان خارج شدیم. خواهرم گفت: دوست دارم به حرم امام رضا علیه السلام بروم، چون می دانم كه او امید ناامیدان است؛ گویی ندایی از هر سو این جمله را تكرار می كند. من هم با عجله گفتم: راست گفتی؛ من هم احساس سنگینی می كنم؛ می خواهم به حرم امام علیه السلام بروم و خودم را سبك كنم.

هر دو با هم به سوی بارگاه منور رضوی رهسپار شدیم. در بین راه، فقط به چهره ی عرفانی پدر فكر می كردم. از خواهرم شنیدم كه دكتر از علاج بیماری پدر قطع امید كرده است.

اما ما ناامید نبودیم، چون می دانستیم كه خدا هیچ دل شكسته ای را ناامید نمی كند. وقتی به بارگاه امام علیه السلام رسیدیم، به امام رضا علیه السلام سلام و عرض ادب كردم و گفتم:

یا امام رضا علیه السلام خالصانه آمدم به مرقد شریفتان، نكند به من كه مجاور این بارگاهم، فرزند این خاكم، همسایه ات هستم و یك عمر ارادتمند تو، جواب ندهی. من امروز تا جواب نگیرم، بیرون نمی روم.

رایحه ی خوشی همه جا را فراگرفته بود. برخی با دل هایی غم گرفته به داخل حرم می رفتند و بعضی با چهره ای شاد و صورتی نورانی. بوی



[ صفحه 130]



گل محمدی همه جا را پراكنده بود. حرم، حال و هوای دیگری داشت. پیرمردی كه سر بر سجده داشت، جوانی كه دست به دعا برداشته بود، خانمی كه خالصانه اشك می ریخت و دختری كه كنار مادر نابینای خود نشسته بود و زیارت نامه ی امام علیه السلام را برایش زمزمه می كرد؛ همه، دردهای ناآشنای خود را به درد آشنای دیر آشنا می گفتند و این همه صداهای پرسوز و گداز، آشفتگی ما را تحت شعاع قرار داده بود.

گنگ شده بودم، زبانم از بیان حالت درونم قاصر بود و نمی توانستم لب تكان دهم؛ فقط در دل می گفتم:

یا امام رضا! یك بار دیگر روح پریشان من، این سعادت را یافت تا به سرای مهر تو بیاید.

ناگهان بغضم تركید و با صدای خفه گفتم:

«مولای من! تو رابط من با خدایم هستی. یا امام رضا علیه السلام سعادت دنیا و آخرت را به ما عنایت كن، من به پابوس تو آمده ام.»

آرام و غم آلود دعا می كردم. خواهرم زیارت نامه می خواند و من دو ركعت نماز زیارت خواندم و بعد به طرف ضریح امام حركت كردم. سیل جمعیتی بود كه به چشم می خورد؛ پیر و جوان دست هایشان را به طرف آقا دراز كرده بودند و از زیارت سیر نمی شدند. هر چه حلاوت وصال می چشیدند، بیش تر احساس نیاز می كردند. با خود گفتم: محال است بتوانم از این جمعیت بگذرم و دستم را به ضریح برسانم. با كمی



[ صفحه 131]



فكر گفتم: اگر امروز دستم تبرك شود، می فهمم كه امام رضا دعایم را اجابت كرده و اگر دستم نرسد...؟

اما نه! امام رضا علیه السلام ما را طلبیده؛ معلوم است كه نظر لطف داشته اند. او شفا دهنده ی هر دردی، ضامن هر آهویی، حامی هر مظلومی، امید هر ناامیدی و نوید دهنده ی هر بشارتی است. رفتم جلو و من هم قطره ای شدم از رودخانه ی محتاجان درگاه دوست؛ بی اختیار به جلو رانده می شدم؛ گویی راهی به سوی ساحل نجات به رویم گشوده شد.

بعد از چند لحظه كنار ضریح امام بودم و اشك می ریختم، بلند بلند گفتم: ممنونم امام رضا علیه السلام تو امروز دعای مرا برآورده و دستم را متبرك كردی، پس آرزوی دیگرم هم را كه شفای پدرم هست، بده و مرا از پابوسی آستان مقدست ناامید مگردان.

بعد آرام از جمعیت كنار كشیدم و از ازدحام زائران بیرون آمدم، اما با دستی پر و دلی آرام؛ احساس كردم دیگر هیچ نمی خواهم. هر چند دل كندن از خانه ی مهر و صفا آسان نبود، ولی باید برات شفا به پدرم می دادم. [1] .


[1] مجله ي حرم، ش 41، خاطره اي از فاطمه فارسيان (با دخل و تصرف).